جملات عاشقانه

گاهی شعر سراغم را میگیرد

 

گاهی…

 

هوای تو!

 

فرقی نمیکند…

 

هردو

 

ختم میشوند به

 

دلتنگیه من !

 

 

 

دستهایمان راکه به هم


پیچیدیم

زمان عقب ترافتاد

وجاده سبز شد

گامهایمان

یکی شد

رویاهایمان

مسیرپرندگان

بیامن وتوچمدانهایمان

رابه سوی دریا بیفکنیم

وبارش باران

رانت به نت احساس کنیم

بگذاردلتنگیهابوضوح دیده شوند

بیاگاهی

به آسمان هم سربزنیم

آنجاکه

زمستانش شکوفه های بهاری می دهد

ومن عاشقانه ازگیسوانم

برایت شکوفه می چینم

حالابیادستهای فاصله را

قفل کنیم

زمین منتظرفرودامدن ماست

بیادرباغی دراییم

که فرشتگان

آن انارخاطره دردست دارند.

 


سه شنبه هفدهم دی 1392
 

 

 

 

پرندگان که بالهایشان را


درآسمان می تکانند

بادها آویزان می شوند

تکه ایی ابر

درذهن آسمان معلق می شود

وتوده های سرخی

که موج می گیرند

ستارگان چراغهایی

مزین

ونوری

که

ناگاه

سقوط می کند

ماه درحجم نورمی رقصد

سنگ هایی رها درفضا

حجم می گیرد

وابرهایی ناپیداهمراه

باتصویرابی اسمان حرکت می کنند

وپروازدرذرات فضاحجم می گیرد.

 

 

 

 

خیلی خوشحالم که رفته ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد.برای توکه هوش وذوق فراوانی داری وهمچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان و همچنین ذهنی پاک و تأثیر پذیر، یک دوره زندگی مستقل ودور ازجریان های مصنوعی وکم عمق، بهترین زمینه وپشتوانه تکامل می تواند باشد.

سعی نکن زیاد شعر بگویی.فریفته هیجان و شدت نشو. بگذار همه چیز درذهنت ته نشین شود. آنقدرته نشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتاده، زندگی کن تا از یکنواختی بیرون بیایی.

آدم وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحاله است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد. وقتی دیدی که داری یک ایده مشخص را تکرار می کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار، مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می کنم و صبر می کنم تا باز د وباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت ازمیان برود.

حالابگذار دیگران بگویند که «دیدی، این یکی هم تمام شد.» اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کار خانه شعر سازی نیستم و دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلا قیت رسید، تنها وظیفه اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد.حالا چه اهمیت دارد که ساکنان «ریویرا» یا «کافه نادری» در مجلس ختم آدم. برای آدم دلسوزی کنند. آدم بر می گردد، مثل مرده ای به مجلس ختم خودش بر می گردد و با موجودیتی تازه و جوان و خیره کننده.

اوضاع اد بیات همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار... من که دلم به هم می خورد و تا آ نجاکه بتوانم سعی میکنم خودم را از شعاع این مقیاس ها و هدف‌های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به د نیا فکرمی کنم هر چند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر لست، اماخوبیش این است که آدم را از محدودیت این محیط 4 در 2 و این حوض کرم ها نجات می دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بد بختانه رد شده است ، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده اش خواهد گرفت.

خیلی نوشتم.

احمد رضای عزیز - «وزن» را فراموش نکن به توان هزار فراموش نکن، حرف مرا گوش بده. به خدا آرزویم این است که استعداد و حساسیت و ذوق تو در مسیری جریان پیدا کند که یک مسیر قابل اطمینان و قرص و محکم باشد. حرف‌های تو این ارزش را دارد که به یا د بماند. من معتقد م که توهنوز فرم خودت را پیدا نکرده ای و این راهی که می‌روی راه درستی نیست. این چیزی که تو انتخاب کرده‌ای اسمش آزادی نیست. یک نوع سهل بودن و راحتی است. عیناً مثل این است که آدمی بیاید تمام قوانین اخلاقی را زیر پا بگذارد و بگوید من ازاین حرفها خسته ام وهمین‌طور دیمی زندگی کند. درحالی که ویران کردن اگرحاصلش یک نوع ساختمان تازه نباشد، بالنفسه عمل قابل ستایشی نیست.

تا می توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن. تو اگر به برگ‌های درخت ها هم نگاه کنی می بینی که با ریتم مشخصی در باد می لرزند. بال پرنده ها هم همینطور است. وقتی می خواهند با لا بروند بالها را به هم می زنند، تند تند و پشت سر هم وقتی اوج می گیرند در یک خط مستقیم می روند. جریان آب هم همینطور است، هیچوقت به جریان آب نگاه کرده ای؟ چین ها .و رگه ها، و نظم این چین ها و رگه ها. وقتی یک سنگ را در حوضی می اندازی، دایره ها را دیده ای که با چه حساب وفرم بصری مشخصی در یکد یگر حل می شوند و گسترش پیدا می کنند. هیچوقت حلقه های کنده درخت را تما شا کرده ای که با چه هماهنگی و فرم حساب شده ای کنار هم قرار گرفته اند. اگر این حلقه ها می خواستند همینطور بی حساب به راه خودشان بروند، آن وقت یک کنده درخت، دیگر یک حجم واحد نمی شد .درتمام اجزاء طبیعت این نظم وجود دارد. این حساب و محدودیت وجود دارد. تو اگر بیشتر دقت کنی، حرف مرا خواهی فهمید.

هر چیزی که بوجود می آید و زندگی می کند تابع یک سلسله فرم ها و حساب های مشخصی است.و درداخل آنها رشد می کند. شعر هم همینطور است و اگر تو بگویی نه، و دیگران بگویند نه، به نظر من اشتباه می کنند.اگر نیرویی را در یک قالب مهار نکنی آن نیرورا بکارنگرفته ای و هدرداده ای، حیف است که حساسیت توهدر برود و حرفهای قشنگ و جاندار تو، فرم هنری پیدا نکنند. یک روز خواهی فهمید که من راست می گفتم.

خیلی نوشتم. امیدوارم خسته ات نکرده باشم. برای من نامه بنویس. خوشحال می شوم. مرا خواهر خودت حساب کن. اگر من دیر به دیر می نویسم درعوض زیاد می نویسم و در نتیجه جبران می‌شود.

درآرزوی موفقیت تو

 

 

 

 

 

قفس را بشکن

بیا در دلم بنشین

شاعر شو

ابیات شعر را بشکن

جاری شو

بیا در من

بمان با من

قفس دل را بشکن

کنار من بخوان آواز

دور نرو

غزل بنوش

کنار حس دلتنگی

اوزان شعر را برهم زن

کمی از تاریخ چشمهایت بنواز

تاریخ را بشکن

مرا بشکن

درون مستی و مستی

بنوشان جرعه ایی در من

و ساز دل بنواز

رهایم کن در درون چشمهایت

مرا بشکن در این جرعه

بگو حرفی

دوباره انقلابی تازه بربا کن

مرا آغاز کن

بگو تا قافیه بشکند در این وازه

مرا سازکن بنواز

برایم عالمی بگشا

بیا در من

کمی می خور

بخوان با من

غزل شو

دلتنگی باران را

با آواز گیتار بشکن

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 12:18 | نویسنده : فاطمه |